از ابتدای محرم، چشم میکشد دهه آخر ماه صفر برسد و خدا توفیقش دهد زائر به خانهاش بیاید. هنوز پیادهرویهای دهه آخر شروع نشده، عدس، برنج و... میخرد، در خانه میگذارد و در خلوت خودش با خدا و امامرضا (ع) عهد میبندد که امسال هم مهیای پذیرایی از زائر امامرضا (ع) باشد.
نه از ریختوریز زائران در خانه تروتمیزش ناراحت میشود، نه از رفتوآمدهای وقتوبیوقتشان. حتی صبحانه، ناهار و شامشان را هم میدهد. اینقدر با عشق و ارادت این کارها را انجام میدهد که اطرافیانش هم با او همراه شدهاند و فک و فامیل، در خانهاش هستند تا در کارهای پختوپز و بستهبندی غذا کمکش کنند. دو طبقه خانهاش که پر از زائر شود و جا نداشته باشد، زائران بعدی را میفرستد خانه اقوامش.
اکرم دبیری از هشت سال پیش، خانهاش را دراختیار زائران پیاده قرار میدهد و پذیرای آنهاست. بسیاری از اهالی بولوار شاهنامه اکرم دبیری، شهروند چهلوچهارساله محله چهاربرج را به مهماننوازی و سخاوتمندی میشناسند. زائرانی هم که سالهای پیش به خانهاش آمدهاند، باز آنجا را به زائران بعدی معرفی میکنند.
نه برای آمدنمان وقت تعیین میکند نه از تأخیرمان ناراحت میشود. زنگ که میزنیم و میگوییم میخواهیم برای تهیه گزارش بیاییم، جوابش این است: «قدمتان سر چشم. هر وقت دوست داشتید تشریف بیاورید.» بعد هم که با کلی تأخیر ناشی از ترافیک و تصادفهای درونشهری، سر ظهر به خانهاش میرسیم، با روی باز و یک شربت خنک آبلیمو پذیرایمان است. زینب و فاطمه دو دختر هفده و نهسالهاش پشت سر هم بساط پذیرایی را میآورند و دقایقی بعد، همگی با لبخند روبهرویمان مینشینند و از لذت مهمانداری و پذیرایی از زائران امامرضا (ع) تعریف میکنند.
زینب از این میگوید که تختش را دراختیار زائران میگذارد و خودش روی زمین میخوابد. فاطمه از کمککردنش در بستهبندی غذا تعریف میکند. مادربزرگ هفتادوپنجسالهشان از گوسفندهایی که میکُشند و کلههایی که پاک میکند، حرف میزند. هرکدام کلی خاطره دارند و با هر حرفی، خاطره دیگری یادشان میآید.
به گفته اکرمخانم دبیری، پذیرایی آنها از زائران دهه آخر صفر از هشتسال پیش شروع شده است؛ «آن موقع در این وادیها نبودم. سهراه فردوسی موکب زدند و من برای کمک به کارهای موکب رفتم. حدود ۱۰سال پیش که موکب راه افتاد، امکان اسکان زائر نداشتند. شهرداری منطقه ۱۲ سنگ تمام گذاشت و از هفتهشتسال پیش، امکان اسکان برای موکب را فراهم کرد. باوجوداین باز هم وقتهایی میشد که فضای موکب کافی نبود و زائران بدون جا میماندند.
سرگردانی زائران را که دیدم، با همسرم مشورت کردم و گفتم اگر موافق است، آنها را به خانهمان دعوت کنم. او هم استقبال کرد و اولین زائران به خانه ما آمدند.»
زینب صحبتهای مادرش را اینطور ادامه میدهد: چهار دختر دانشجو بودند. از تبریز آمده بودند و میخواستند به فضای اسکان حرم بروند ولی متوجه شده بودند جا ندارد. نگران بودند کجا بروند. مادرم که به آنها گفته بود در خانه ما مرد نیست و دو تا دخترم تنها هستند، آمدند. آنقدر با هم دوست شدیم که هنوز هم هرچندوقتیکبار زنگ میزنند. پدرشان چندبار پشت تلفن گفته است اینقدر دخترهایم از شما تعریف کردهاند که دوست دارم بیایم از نزدیک با شما آشنا شویم.
اکرمخانم میگوید: بعداز این دختران دانشجو، زائران دیگری از شمال، قم، تهران و... آمدند. دیگر طوری شد که دوطبقه خانه دراختیار زائران بود. یک شب هیچ جایی نداشتیم که همسرم بخوابد. به یکی از دوستان که مهدکودک داشت، زنگ زدم و از او خواهش کردم اجازه دهد همسرم شب را در آنجا بخوابد.
در ادامه زینب خانم تعریف میکند: صبحها برای اینکه مزاحم خواب زائران نشویم، ناهار را در پارکینگ روی گاز میگذاریم تا مبادا بوی غذا و سروصدای قابلمهها آنها را از خواب بیندازد و مزاحمشان باشد. ظهر که غذایشان را میدهیم،، چون راهمان تا حرم دور است، باز برای اینکه در رفتوآمد اذیت نشوند، پدرم با ماشین خودش، بدون دریافت کرایه و... آنها را به حرم میبرد. اگر لازم باشد، من هم همراهشان میروم تا در حرم یک راهنما داشته باشند.
صبحها برای اینکه مزاحم خواب زائران نشویم، ناهار را در پارکینگ روی گاز میگذاریم
زینب یک سال اینقدر درگیر پذیرایی از زائران بوده که ۱۰روز مدرسه نرفته است. حتی روزهایی که کمتر درگیر زائران در خانه بوده، به موکب میرفته و از آنجاییکه دورههای ماساژ را دیده، آنجا پاهای زائران را ماساژ میداده است.
او یک گروه در فضای مجازی تشکیل داده است که زائرانی را که به خانهشان میآیند، عضو آن میکند و از این طرق، احوالپرس آنهاست. از طریق همین گروه میداند یکی از آن سه دختر دانشجو، الان ازدواج کرده است و یک فرزند هم دارد.
مادربزرگ همانطورکه چادرش را به هم میکشد، تعریف میکند: سه تا گوسفند زدند زمین. کلههایش را که آوردند، شبانه پاک کردم و بار گذاشتم. صبح که صبحانه کلهپاچه خوردند، اینقدر خوششان آمده بود و دعا میکردند. زائرند دیگر. با پای پیاده میآیند. کلهپاچه بخورند، جان میگیرند و قوت تنشان میشود.
وقتی از او میپرسم با این سن و سال سختش نبود برای تعداد زیاد غذا درست کند، چشمش را به پرچم عزای روی دیوار میگرداند و میگوید: برای امامرضا (ع) و امامحسین (ع) است. خودشان قوتش را میدهند. خدا قبول کند.
زینب که فهمیده است توان مادربزرگ را دست کم گرفتهایم، میگوید: دهه آخر صفر مادرم صبحها با خیال راحت میرود موکب و بسیاری از کارهای پختوپز با مادربزرگم است.
اکرمخانم هم ادامه میدهد: غیر از غذای زائران، برای کارکنان موکب هم غذا درست میکنیم و میبریم. حتی خانوادههای پزشکان موکب که جا ندارند، در خانه ما اسکان مییابند و پذیرایشان هستیم.
اکرمخانم که انگار یادآوری چیزی او را به خنده انداخته است، میگوید: یک سال دهه آخر صفر، فصل زعفران بود. دیدیم خانواده پزشکانی که اینجا بودند، حوصلهشان سر میرود. زعفران خریدم که پاک کنند و برای خودشان ببرند. تا آن موقع از این کارها نکرده بودند ولی خوششان آمده بود. یک بسته را که پاک کردند، گفتند یک بسته دیگر برایمان بخر. همه را پاک کردند و برایشان در ظرف ریختم. از آخر یادشان رفته بود با خودشان ببرند. ازطریق شوهر خواهرم زعفرانها را برایشان فرستادم.
این خانواده، زائر عراقی هم داشتهاند. وقتی میپرسم برای حرفزدن با آنها مشکل ندارید، اکرم خانم میگوید: چرا بابا! عراقیها هیچ. حتی لهجه شمالیهای خودمان را هم متوجه نمیشویم. ولی اولی که وارد خانه میشوند، همهجا را نشانشان میدهم. کابینتها را یکییکی باز میکنم ببینند چی کجاست. یخچال را باز میکنم و با دست به آنها میگویم هر وقت هرچه لازم داشتند، بردارند. حمام و دستشویی همه را نشانشان میدهم تا راحت باشند. باقی حرفها را هم دستوپاشکسته یک چیزهایی میگوییم و یک چیزهایی آنها میگویند. یک جوری منظورشان را میفهمیم بالاخره.
زینب با همان صدای رسا و پر انرژیاش میگوید: چند زائر ترک داشتیم. در مدتی که اینجا بودند، کمی ما به آنها فارسی یاد دادیم، کمی آنها به ما ترکی یاد دادند. وقتی داشتند میرفتند، یک کتاب به من هدیه دادند که خیلی دوستش دارم. صفحه اولش را هم برایم چندخطی یادگاری نوشتهاند. زینب که میرود کتاب را بیاورد، مادربزرگ دستش را بهسمت او نشانه میگیرد و میگوید: مثل مادرش خیلی به این کارها علاقه دارد. از قبل اینکه زائران بیایند، خودش وسیله میخرد و برای بچهها گل سر و دستبند و... درست میکند تا به آنها هدیه دهد. خوراکی و پففیل برایشان بستهبندی میکند. اگر بچهها زیاد باشند، گروه سرود درست میکند. خیلی حوصله دارد. خیلی!
او که خاطرات گذشته برایش زنده شده است، ادامه میدهد: خدابیامرز بابای اکرم همینطور بود. مدرسه روستا با دوندگیهای او ساخته شد. از آخر هم پای کار مردم، عمرش را داد. داشت میرفت موتور آب یکی از اهالی را درست کند که در راه تصادف کرد.
مادربزرگ آهی از سینهاش بلند میشود و میگوید: خیلی بدبختی کشیدیم ما، خیلی! حالا اکرم و دخترش هم به آن خدابیامرز رفتهاند. دلسوز و کارراه اندازند. خدا قبول کند. پیش درگاه خدا کار خیر گم نمیشود.
هزینه همه هدایا و پذیراییهای اکرمخانم و همسرش آقای اخوت، با خودشان و دو نفر از دوستانشان است، منتهی سر دیگها که آشنایان برای کمک میآیند، گاهی نذرهایی میکنند که بخشی از هزینهها را آنها بدهند. اکرمخانم میگوید: قربان امامرضا (ع) بروم. بعضیها اینقدر زود حاجت میگیرند. سال گذشته عروس عمهام سر دیگ قورمهسبزی نیت کرد که اگر حاجتش را بگیرد، لوبیا و سبزیاش را او بگیرد. بیستروز بعد، زنگ زد و گفت حاجت گرفته است. امسال قرار است نذرش را ادا کند.
کمدهای این خانه پر از تشک و بالش و پتو و... است. همه آنها ملافههایی تمیز و نو دارد. اکرمخانم از قبل مقداری بالش و پتو و... داشته، اما از وقتی پذیرای زائران است، تعداد آنها را بیشتر کرده است. او میگوید: پذیرایی از زائر اینقدر لذت دارد که آدم دوست دارد از هر چیزی بهترینش را برایشان بگذارد. خداراشکر زائران هم که میآیند، راضی هستند و میگویند اینجا برایمان مثل هتل است. اکرمخانم ادامه میدهد: از اول ماه صفر چشم میکشم آخرش بیاید و درِ این خانه به روی زائران باز شود. دوسهروز مانده به شهادت امامرضا (ع) هی به زائران نگاه میکنم و با خودم میگویم «ای داد بیداد!» چند روز دیگر این سفرهها نیست و این خانه خالی از زائر میشود. شاید باور نکنید ولی بعضی وقتها پشت سر زائران گریه میکنیم. فقط به عشق اینکه سال بعد باز توفیق پذیرایی از زائر داشته باشیم، تحمل میکنیم.
* این گزارش پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۳ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.